111
بعد سالها داشتم واسه تجدید خاطره با مامان بزرگم منچ بازی می کردم !۲ دست بردمش دست سوم کُری میخوندم واسش !من : ننه پیر شدی ، گذشت اون زمون که منُ میبردی !مامان بزرگم : پیر مادرزنته ، تو بزرگ شدی دیگه نمیتونم کلاه سرت بزارم ، بچگیا خرفت بودی گولت میزدم میبردمت من مامان بزرگ :اینا به کنار ، تا میخواستم مهره اشُ بزنم میگفت زورت به من پیرزن رسیده ؟وقتی میزدم می گفت : وقتی نوه ام بهم رحم نمیکنه باید از بقیه چه توقعی داشته باشم ، خیلی نمک به حرومی ! :|فک و فامیله داریم ؟