379
بابام تعریف میکرد وقتی که من رفتم با مادرتون عقد کردم شب که اومدیم خونه، دخترای همسایه ها با سنگ شیشه خونمونو شکستن
قیافه مامانم:
الان دقیقا 3 روزه نه شام داریم نه ناهار نه صبحانه، بدبختیم
بابام تعریف میکرد وقتی که من رفتم با مادرتون عقد کردم شب که اومدیم خونه، دخترای همسایه ها با سنگ شیشه خونمونو شکستن
قیافه مامانم:
الان دقیقا 3 روزه نه شام داریم نه ناهار نه صبحانه، بدبختیم